نخستین کسی بود که از قطار پیاده شده و پایش را بر روی زمین قرار داد. بوی آهن داغ شده و روغن بی درنگ مشامش را پر کرد. صدایی آکنده با هرج و مرج نیز به گوش می رسید. رسیدن به قطار ساعت هشت و پنج دقیقه تبدیل شده بود به کار هر روزش. سرش را پایین انداخته و از آنجا که مسیرش را کاملا حفظ بود، وارد جمعیت شد. نخستین بار مسیرش را گم کرده بود، ولی دیگر، حتی اگر چشمانش را می بستند نیز می توانست به راحتی آن را بپیماید. یک سال می شد که درست با همان قطار رفت و آمد می کرد. سر یک ساعت سوار و پیاده می شد. آن روز صبح، قطار میراماس- مارسی درست سر ساعت آمده بود. حتی یک دقیقه زودتر. بنابراین، ژان سر ساعت هشت و سی دقیقه به محل کارش می رسید. علاقه ای خاص به دقیق و سروقت بودن داشت و از تقریب متنفر بود. دوست داشت همه چیز کامل و سرجایش باشد. کتاب های نامرتب در قفسه، مدادهایی که نوکشان به خوبی تیز نشده بود و لباس های چروک و نیز مردهایی که خوب صورت شان را اصلاح نمی کردند، برای او به سان کابوس بودند. قطار ساعت هشت و پنج دقیقه، همچون همیشه، آکنده از مسافر بود. شاید این شلوغی بیش از اندازه برای یکی از اهالی پاریس، با توجه به وضعیت قطارهای آن شهر، به خوبی تحمل پذیر باشد، ولی برای ژانی که در منطقۀ شهری زندگی نمی کرد، خیر. هربار باید در میان آن موج انسانی جایی برای خودش دست و پا می کرد. موجی همراه با آمیزه ای از بوهای مختلف. دلچسب یا خیر. همۀ مسافران در سکوت به خود و زندگی خود فکر می کردند و توجهی به بقیۀ افراد نشان نمی دادند. حاضر بودند تا وارد فضای زیرشهر شوند و هرچه سریع تر به مقصد برسند. ژان کیفش را به خود فشار داد. آیا در آن را به خوبی بسته بود؟ بله!
«روانشناسی» برای بسیاری از نویسندگان، موهبتی بزرگ است و بینشی ارزشمند را درباره ی چگونگی کارکرد ذهن انسان به آن ها می بخشد.
ترجمه خوب بود من اشکالی ندیدم داستان هم با وجود سادگی کشش خوبی داشت و جذبش میشی
نه ترجمهش خوب بود نه داستانش