یک تریلر روانشناسانه ی جذاب برای طرفداران رمان «دختری در قطار».
یکی از بهترین کتاب های سال.
از آن دست کتاب هایی که مجبورتان می کند فقط چند صفحه ی دیگر بیشتر بخوانید.
همیشه رفتن به واتفورد برایم سخت بود. سوار قطار شدم و کنار پنجره لم دادم. به خودم می گفتم به خاطر مادرم باید این راه را بروم. همچون شعاری همواره آن را در ذهنم مرور می کردم. امیدوار بودم با این کار خوب، ایمیل های بدی که دریافت می کنم، تمام شود. اما می دانستم که بی خودی امیدوارم، هیچ کار خوبی کار وحشتناک گذشته ام را جبران نمی کند. قطار صبح را سوار شدم؛ چون صبح زود نبود، فکر کردم که قطار باید خلوت باشد. خوشبختانه خلوت بود؛ فقط دو نفر آن سوتر روی صندلی نشسته بودند؛ دو مرد کت و شلوارپوش که هر دو سرگرم خواندن روزنامه بودند. من هم غرق در افکارم شدم.
مرد چیزی از پشتش بیرون کشید؛ یک بطری سفید پلاستیکی. بالای سرش بود. فهمیدم که چه اتفاقی قرار است بیفتد. حتما مایع درون بطری اسید است. پیش از آن هم شنیده بودم که مردها این بلا را سر زن ها می آورند تا زخمی روی چهره شان بیندازند؛ اما من که خیلی زیبا یا مدل نبودم که پسری بخواهد به من حسودی کند. اما این ها مهم نبود. من یک فرستنده ی ایمیل داشتم. آب یخی روی صورتم پاشیده شد. سرجایم خشکم زد. احساس می کردم برای ابد همانجا یخ زدم. مگر نباید اسید بسوزاند؟ چرا هیچ گرمایی حس نمی کردم؟ شاید شوکه شدم!
«روانشناسی» برای بسیاری از نویسندگان، موهبتی بزرگ است و بینشی ارزشمند را درباره ی چگونگی کارکرد ذهن انسان به آن ها می بخشد.