هفت ساله بودم که پدر و مادرم را از دست دادم. یک روز خانواده داشتم، اما بعد به لطف یک راننده ی کامیون که پشت فرمان پیامک می زد، دیگر خانواده نداشتم. پرستارها بعدا به من گفتند که مادر و پدرم درجا مردند. من صندلی عقب نشسته بودم. شاید همین موجب شد که زنده بمانم. چیزی درباره ی آن روز یادم نمی آید. همیشه حس بدی دارم. اگر قرار است تنها چند ساعت با کسانی زندگی کنی که دوستشان داری، باید لحظه لحظه ی آن یادت بماند. با مرگ آن ها شرایط خیلی وحشتناکی پیدا کردم. همراه آن ها همه چیزم را از دست دادم.
گری به من گفت درست نیست که مرا در آغوش بگیرد. دقیقا این کلمه را به کار برد: «درست نیست.» انگار چیزی را می خواستم به زور به او تحمیل کنم. پس از آن بود که فهمیدم باید روی پای خودم بایستم. وقتی هم متوجه این حس بشوی هرگز آن را رها نخواهی کرد.
خیلی زود همه ی فکر و ذهنم شد بازیگری. وقتی اولین اجرا را انجام دادم، دیگر بچه نبودم. من بودم و جولیت، آنی، نانسی و پوک. نقش پرنسس، قاتل، معتاد به هروئین را بازی کردم. وقتی نمایش تمام شد پدر و مادر بقیه ی بچه ها به پشت صحنه آمدند تا به بچه هایشان بگویند که چقدر خوب بازی کرده اند، اما من کسی را نداشتم. همین موجب شد که مصمم تر بشوم.