مسحورکننده از همان نخستین جمله، سرشار از بینش های گزنده و پیرنگ های فرعی رضایت بخش.
شاهکاری جدید از «مایکل اونداتیه».
کتابی جذاب، و غنی از جزئیات.
ما در خیابانی به نام «روئینی گاردنز» در لندن زندگی می کردیم. یک روز صبح، درست یادم نیست، پدر یا مادرمان گفت بعد از خوردن صبحانه می خواهد با ما صحبت کند. گفتند قصد دارند یک سال در سنگاپور اقامت کنند و ما باید در انگلستان بمانیم. توضیح دادند که سفرشان کوتاه نخواهد بود، اما سعی می کنند زودتر پیش ما برگردند.
«ماث» با همان اختیاراتی که داشت، مذاکره کرد و فردا صبح زود ما را به مدرسه رساند و نیم ساعت با مدیر مدرسه صحبت کرد؛ مردی کوتاه و ترسناک که همیشه با کفش های لژدارش بی صدا در سالن ها راه می رفت. وقتی دیدم مردی که معمولا در «بیگزرو» غذای خیابانی می خورد چنین اختیاری دارد، غافلگیر شدم.
تقریبا صد نفر کشته شدند. شبی بود که مادربزرگمان «ماه بمب افکن» توصیفش می کرد... شهر، شهرک ها و روستاها همه در خاموشی بودند؛ اما زمین زیر پا با نور مهتاب، روشن بود.