حسن در پایتخت زندگی می کند؛ اول پای دیوار می خوابید؛ بعد روی چرخ دستی می خوابید؛ بعد توی دکان؛ بعد ازدواج کرد و در اتاق خوابید؛ اما تا فرصت پیدا می کند جایش را در هوای آزاد می اندازد. وقتی حسن قصه ی زندگیش را می گوید، بچه ها می گویند ما هم می خواهیم پای دیوار بخوابیم. مادرشان نان و چای آن ها را می دهد و می خواباندشان. زن عصبانی است و به حسن می گوید: «دهاتی!» حسن می گوید: «مگر تو دهاتی نیستی؟» زن می گوید: «نه، هیچ وقت، پدرم دهاتی بود.»؛
کتاب آقای ذوزنقه