با شنیدن صدای او در جایش ایستاد.
-خانم دکتر؟
اصلا این صدا تک و خاص بود. شاید هم او این چنین فکر می کرد... خب عاشق بود دیگر و دلش در طلب یار... داخل لبش را به دندان گرفت تا مبادا “جانمی” از دهانش بیرون بپرد. آنجا بود. درست پشت سرش! به عقب برگشت. لبخند روی لب مردجوان نشست و زمزمه کرد:
-چقدر دلم برات تنگ شده بود!
نه به اندازه او! حسی مانع می شد تا خود را مشتاق نشان دهد.
بی اختیار پوزخند زد. انگشتش را به پیشانی اش کشید: -هنوزم نمی خوای تو حرفا و کارات تجدیدنظر کنی؟
جوابی نداشت... می ترسید لب باز کند و حرفش آنی نباشد که عقلش می گفت.
دلش این روزها بدجور ساز ناکوک می زد.