به جای او آسمان شروع به گریه کرد.
دست هایش را زیر آسمان از هم گشود و از ته دل نامش را فریاد کشید و خدا را صدا زد.
سرمای استخوان سوز اطراف آزارش می داد، مثل رفتن دردناک او؛
کاش آن بخش ،شوریدگی یک فصل سرد بود تا با رسیدن بهار سبز شود،
اما افسوس که رویای بیدار شدنش،تا ابد برای او یک کابوس می ماند؛کابوسی زیبا!
به زمین و زمان مشت می کوبید.
ای کاش قادر بود مشتی پر قدرت بر دهان زمانه ی سنگدل بزند.