با کاراکترهای جذاب، محیطی خوش-ساخت، و نثری شعرگونه.
داستانی پرالتهاب و زیبا درباره مردی جوان که در طلب رستگاری است.
کتابی زیبا و بی رحمانه.
به نظرم همه آن نور حیات و برق نگاه ها به جایی می رفتند. جایی که خیال می کنم اسمش بهشت بود.
آن مکان روشن، همانجایی بود که مرد سرخپوست توی تابلوی خانه مامان، چشم به آن سمت دوخته بود و به نظرم به همین دلیل بود که مامان دلش می خواست خیلی زود به آنجا برود.
فکر کردم که برخی از روح ها، ارزش نجات دادن را ندارند. روح هایی هست که حتی شیطان هم هیچ سهمی از آن ها نمی خواهد.