کتاب داستان های اوهایو

Knockemstiff
کد کتاب : 17074
مترجم :
شابک : 978-6003763081
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 224
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2008
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

برنده جایزه PEN/Robert سال 2009

«دونالد ری پولاک» از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز

معرفی کتاب داستان های اوهایو اثر دونالد ری پولاک

کتاب «داستان های اوهایو» مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی «دونالد ری پولاک» است که اولین بار در سال 2008 انتشار یافت. داستان های این مجموعه به دوره ای پنجاه ساله از خشم، شکست، آرزو و محرومیت در زندگی کاراکترهای خود می پردازد—از جمله «جیک»، مردی انزواطلب که از رفتن به سربازی در زمان جنگ جهانی دوم می گریزد، در یک اتوبوس زندگی می کند و خواهر و برادر جوانی را می یابد که توجهش را به خود جلب می کنند؛ یا «بابی»، مردی که مشغول ترک اعتیاد به الکل است و باید با مرگ قریب الوقوع پدر نه چندان مهربان خود مواجه شود. بسیاری از شخصیت ها در بیش از یک داستان حضور پیدا می کنند و تصویری عمیق را از جهان خیالی نویسنده می آفرینند، اما شخصیتی که بیش از سایرین به چشم می آید، خود شهر است—شهری که درست به اندازه ی ساکنینش، مغموم و مستأصل به نظر می رسد.

کتاب داستان های اوهایو

دونالد ری پولاک
دونالد ری پولاک (1954) نویسنده‌ی آمریکایی است که در سال 2008 و در 54 سالگی، اولین کتابش؛ مجموعه داستانی به نام ناکمستیف (داستان‌های اوهایو) را منتشر کرد. اما شیطان، همیشه رمانی است که با چاپ آن در سال 2011ری‌پولاک را به شهرت رساند و نام او را بر سر زبان‌ها انداخت.
نکوداشت های کتاب داستان های اوهایو
A powerful, remarkable, exceptional book.
کتابی قدرتمند، شایان توجه، و استثنایی.
Los Angeles Times Los Angeles Times

Startling, bleak, uncompromising, and funny.
خیره کننده، تاریک، مصالحه ناپذیر، و خنده دار.
San Francisco Chronicle San Francisco Chronicle

An unforgettable work of fiction.
یک اثر داستانی فراموش نشدنی.
Penguin Random House Penguin Random House

قسمت هایی از کتاب داستان های اوهایو (لذت متن)
یک گروه پسر توی جاده کورس گذاشته بودند ، پشت یک وانت پر از چاشنی و مواد آتش زا بودند و تا لاستیک آتش می زدند، می توانستم بفهمم باز یک خرابکاری تازه در آن شب درست کرده اند.

من تمام عمرم را اینجا زندگی کرده بودم، مثل یک قارچ سمی که پایش در تنه ی درختی فاسد گیر کرده، حتی اگر می توانستم هم دلم نمی خواست از آنجا بروم به شهر.

اما این حرف «تینا» خیلی ناراحتم کرد و مرا یاد وقتی انداخت که با پدرم رفته بودم شکار خرگوش. هنوز نگاه ناامیدانه و سرد پدرم و صورت برافروخته اش یادم است چون نتوانسته بودم در آن برف و بوران، ماشه را بکشم. وقتی برگشتیم خانه، به مادرم گفت: «حسابی پسره رو خراب کردی.» پدرم تا قبل از مرگش باید هزار باری این حرف را به مادر بیچاره ام زده باشد.