از عبور آخرین ماشین از آن جاده سوزان مدت زمان زیادی بود که می گذشت. گرچه رخساره سرخ رنگ آسمان از آن حکایت می کرد که خورشید در حال غروب در آسمان غرب است، جاده هنوز هم داغ و سوزان بود. مرد از میان غبار، در امتداد جاده پیش می رفت، هر از گاهی روی یک پا می ایستاد و همانند پرنده ای بدترکیب که گوشه ای کز کرده باشد، نوار چسب چندلایه ای را که از تخت کفشش بیرون زده بود وارسی می کرد و لنگ لنگان پیش می رفت. از دوردست بلوکهای سیمانی براق و ملتهب که، به ردیف، در کنار جاده چیده شده بودند، سایه سیاه و مبهمی در افق پدیدار شده بود و با تلاش و جان کندن، به سوی او پیش می آمد. سایه سیاه و مبهم همانند تصویر تاری که از پشت شیشه گردوخاک گرفته و چرک پیش چشم پیدا می شود، آرام آرام نزدیک تر می آمد و نمایان تر میشد. حالا، آن سایه گنگ و مبهم آنقدر نزدیک شده بود که بتوان تشخیص داد در حقیقت چیزی جز یک وانت نبوده است. وانت به مرد رسید، از کنارش گذشت و از او دور، و دوباره، به همان سایه سیاه و مبهم تبدیل شد.
آثاری که شروع کننده ی مسیرهای حرفه ایِ درخشانی بودند و در برخی موارد، یک شَبه خالق خود را به شهرت رسانده اند.
کتاب خیلی بدون سر و ته اصلا هیچ چیز ازش متوجه نمیشوید
کتاب مزخرفی بود هم ترجمش هم داستانش بی سروته بود
ترجمه افتضاح بود اصلا معلوم نبود کتاب در مورد چیه کتاب بیخودی بود
اصلا بدرد نخوره داستانش- توصیفات اضافی و بیفایده از طبیعت و محیط اطراف داره که آدم همه رو میدونه و باخودش فکر میکنه اتخه نویسنده برای چی انقدر با جزیئیات اینها رو شرح میده. تازه 15 صفحه از کتاب هم چاپ نشده. کتابی خسته کننده