چهارشنبه بود. آخر آبان ماه. یک چهارشنبه ی زرد با لکه های سرخ و نارنجی. باران شب پیش ایستاده بود اما برگ همچنان در دو سوی جاده می بارید. جاده ی خاکی پر از دست انداز یکسره با برگ و گل قرمز پوشیده شده بود. باد روی چالاب ها را می لرزاند و تصویر آسمان و ابرها را تکه تکه می کرد. مینی بوس پشت سرهم در چالاب ها می افتاد و دوسوی جاده از گل آبه قرمز می شد. پس از دو ساعت وقتی مینی بوس به جاده ی آسفالته رسید گویی دنیا یکباره در سکوت و آرامش فرورفت. آن تکان ها و سر و صدا ها تقریبا آرام گرفت. چیزی در شکم مسافران ته نشین شد و از حرکت ایستاد. عق زدن پیرزنی که در کنار شیشه نشسته بود فروکش کرد. زن و دختری که روی صندلی پشت سر راننده نشسته بودند دیگر مجبور نبودند دائم خود را جابجا کنند و برای تکیه زدن عقب بکشند. دختر ده ساله بود. پلکهایش از گریه سرخ و تر بود. زن صورتی کشیده و لاغر داشت. پوست روی گونه هایش خشکی زده بود و دو طره ی سفید از زیر سربندش بیرون آمده بود. در چین و چروک های کنج لبش داغی عمیق نشسته بود اما هنوز سایه ی کمرنگی از امید در چشمانش سوسو می زد. لباس زن سیاه بود و تابش آفتاب قسمت هایی از سربند و پیراهنش را قهوه ای کرده بود. دختر یک جفت کفش کتانی سورمه ای به پا داشت که چندجایی اش را با نخ سیاه دوخته بود. بندهای کفش را دور مچش پیچیده و گره زده بود. زن گهگاه به کفش های دختر نگاه می کرد. "صد بار گفتم این کتانی ها را نپوش، این های یادگار داداش است." پیش از سوار شدن به مینی بوس زن کمی گل قرمز از جاده برداشت و به جلوی سربند خود مالید.
مجموعه ای بی نظیر. یاد علی اشرف گرامی...