از نگاهش، از رفتارش و از سخنش حس می کردم که با منش لطف دگری است و اگر مثل من نباشد آن قدرها هم نسبت به من بی توجه نیست. ولی نمی دانستم، نمی دانستم چرا هروقت به من می نگرد خیره می شود، اما می کوشد رویش را از من بگرداند؛ می کوشد زیاد به من ننگرد، ولی به طیب خاطر این کار را نمی کند، بلکه رنج می برد و از دیدن من صرف نظر می کند، می سوزد و به اینکه در برابرش باشم و یک کلمه با من سخن نگوید می سازد. این حالات را من حس می کردم. ولی دلیل آن را نمی دانستم. فقط خود را تسلا می دادم به اینکه چون به من لطف دارد به نام و شرف من نیز علاقه دارد و نمی خواهد مرا زبانزد مردم کند، نمی خواهد مرا سر زبانها بگذارد.
در این مطلب، نکاتی ارزشمند را درباره ی چگونگی نوشتن داستان های کوتاه خوب با هم می خوانیم