کتاب رویای باغ سپید

The dream of the garden is white
کد کتاب : 6901
شابک : 978-6007058510
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 95
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 2010
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب رویای باغ سپید اثر آرمان آرین

داستان درباره ی یک جوان است. یک شب، او از شمال تهران با ماشین شخصی‌اش به سمت خانه در حال رفتن است. در حین مسیر، مردی را در کنار خیابان مشاهده می‌کند و تصمیم می‌گیرد او را همراه کند و به مقصدش برساند. در نیمه راه، همانند همیشه، قصد دارد سیگاری را روشن کند، اما فندکش کار نمی‌کند. مرد از او درباره ترک سیگار سوال می‌کند و جوان در پاسخ می‌گوید که علاقه دارد اما قادر نیست. مرد سیگار را از دست او می‌گیرد، بیرون می‌اندازد و با یک اقدام فوق‌العاده، او را برای همیشه از سیگار و دخانیات دور کند. این اقدام باعث تغییر زندگی جوان می‌شود و او را به سمت جهانی جدید می‌برد.

نویسنده داستان، مان آرین، در سال ۱۳۶۰ متولد شده و کارشناس ارشد سینما از دانشکدهٔ سینما و تئاتر تهران است. او به‌طور تمام‌وقت به نویسندگی مشغول است و کتاب‌های او موضوعات اسطوره‌ای، تاریخی، دینی و عرفانی را دربرمی‌گیرند. نوشته‌های او تا به حال موجب دریافت جوایز متعددی شده‌اند؛ به عنوان مثال: او برنده‌ی جایزهٔ کتاب سال ایران در سال ۱۳۸۴ شورای کتاب کودک شد. همچنین در سال ۲۰۰۸ از سوی IBBY دانمارک به عنوان جوان‌ترین برندهٔ جایزهٔ کتاب معتبری دریافت کرد. اثرهایش همچنین در سال ۱۳۸۷ جایزهٔ جوان ماندگار ادبیات جشنوارهٔ قابی و در سال ۱۳۸۹ جوایزی همچون جایزهٔ بنیاد فردوسی به عنوان جوان سال و شاهنامه‌پژوه نیز دریافت کرده اند.

کتاب رویای باغ سپید

آرمان آرین
آرمان ارین نویسنده، پژوهشگر و رمان نویس ایرانی استاو که با آفرینش اثر سه گانهٔ «پارسیان و من» به دنیای ادبیات شناسانده شد، جوان ترین برنده کتاب سال جمهوری اسلامی ایران است. همچنین علاوه بر جوایز ملی بسیار، با دریافت لوح تقدیر از سی و یکمین کنگره بین المللی کتاب برای نسل جوان (IBBY) دانمارک در سال ۲۰۰۸، در لیست افتخار این کنگره قرار گرفت .
قسمت هایی از کتاب رویای باغ سپید (لذت متن)
مرد راهنمای من که هنوز حتی نامش را نمی دانستم کنار گوشم گفت: «به آن ها توجه نکن. با من بیا! این برادران فقط به کارهایی که موظف اند مشغول اند و با شما کاری ندارند!» زبان رهاشده در حلقم را کمی بالا کشیدم و زیر گوشش غریدم: «گمانم نباید می آمدم... یعنی نباید مزاحم کارهایتان می شدم. شما واقعا گرفتارید!» خندید و با صدای بلند گفت: «مهمان مرا ترساندید... خواهش می کنم به کارهایتان برسید، برادران!» در یک لحظه همهٔ صد نفر به تکاپو افتادند، برخی سالن را طی کردند و برخی در اتاق ها و بعضی گرد میز بزرگی که در آن سوی سالن ورودی بود پراکنده شدند! عده ای نیز پشت میزهای کوچک تر که به ردیف در ضلع شرقی خانه چیده شده بود، نشستند و با پوشه های بزرگ مشغول شدند... میزبانم آستین مرا کشید و این بار قفل پاهای من باز شد و همراه او به سوی راه پله ای که بالا می رفت، شتافتم. زیر گوشش غریدم: «ولی من هنوز نام شما را هم...» «بهمن!»