مرد راهنمای من که هنوز حتی نامش را نمی دانستم کنار گوشم گفت: «به آن ها توجه نکن. با من بیا! این برادران فقط به کارهایی که موظف اند مشغول اند و با شما کاری ندارند!» زبان رهاشده در حلقم را کمی بالا کشیدم و زیر گوشش غریدم: «گمانم نباید می آمدم... یعنی نباید مزاحم کارهایتان می شدم. شما واقعا گرفتارید!» خندید و با صدای بلند گفت: «مهمان مرا ترساندید... خواهش می کنم به کارهایتان برسید، برادران!» در یک لحظه همهٔ صد نفر به تکاپو افتادند، برخی سالن را طی کردند و برخی در اتاق ها و بعضی گرد میز بزرگی که در آن سوی سالن ورودی بود پراکنده شدند! عده ای نیز پشت میزهای کوچک تر که به ردیف در ضلع شرقی خانه چیده شده بود، نشستند و با پوشه های بزرگ مشغول شدند... میزبانم آستین مرا کشید و این بار قفل پاهای من باز شد و همراه او به سوی راه پله ای که بالا می رفت، شتافتم. زیر گوشش غریدم: «ولی من هنوز نام شما را هم...» «بهمن!»
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟