کتاب چراغ های آبی یوکوهاما

Blue Light Yokohama
کد کتاب : 69077
مترجم :
شابک : 978-6227585049
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 510
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2017
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

«نیکولاس اوبرگان» از نویسندگان پرفروش در ادبیات انگلیس

معرفی کتاب چراغ های آبی یوکوهاما اثر نیکولاس اوبرگان

کتاب «چراغ های آبی یوکوهاما» رمانی نوشته «نیکولاس اوبرگان» است که نخستین بار در سال 2017 انتشار یافت. روزی در سال 1996، افسر پلیس «هیدئو آکاشی» و همسرش، سوار بر یک تراموا در «ناگازاکی» هستند که ناگهان زنی تلاش می کند در واگن را باز کند. زن پس از چاقو زدن به کسی که سعی داشت جلویش را بگیرد، موفق به باز کردن در می شود و به بیرون می پرد. «آکاشی» خیلی سریع بازوی زن را می گیرد اما بعد از دیدن تصویری خالکوبی شده از یک خورشید سیاه بزرگ روی مچ دست زن، او را رها می کند و زن جانش را از دست می دهد. پانزده سال بعد، «آکاشی» از پلی به پایین می پرد و می میرد. او مشغول تحقیق درباره پرونده قتل خانواده «کانشیرو»—والدین و دو فرزند—بود؛ خانواده ای که در خانه خود توسط قاتلی سلاخی شدند که قلب پدر خانواده را از تنش جدا کرد. بازرس «ایواتا»، مسئولیت این پرونده را بر عهده می گیرد و پس از مدتی، متوجه تصویری نقاشی شده از خورشیدی سیاه بر سقف اتاقی می شود که یکی از قربانیان در آن پیدا شده است.

کتاب چراغ های آبی یوکوهاما

نیکولاس اوبرگان
«نیکولاس اوبرگان» نویسنده بریتانیایی-اسپانیایی است که در لندن و مادرید بزرگ شد. او علاوه بر نوشتن رمان، به خلق سفرنامه و ویراستاری نیز پرداخته است.
نکوداشت های کتاب چراغ های آبی یوکوهاما
The complex mystery will keep readers turning pages.
معمای پیچیده داستان، مخاطبین را وادار به ورق زدن صفحه ها می کند.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A fresh, up-and-coming voice in crime fiction.
صدایی بدیع و نویدبخش در قلمرو داستان جنایی.
Library Journal Library Journal

With a labyrinthine plot and a likable protagonist.
با پیرنگی هزارتو-مانند و پروتاگونیستی دوست داشتنی.
Guardian Guardian

قسمت هایی از کتاب چراغ های آبی یوکوهاما (لذت متن)
درختان پوشیده از خزه زیر صخره ها در خود فرو رفته بودند و شاخه هایشان از سرما یخ زده بود. خاربوته های پریده رنگ بر فراز صخره خم شده و دست تمنا به آسمان دراز کرده بودند. مه سنگین روی زمین فرود آمده بود و همه جا سردتر از آن بود که رنگی بر رخ طبیعت مانده باشد.

«یامادا» جلوتر گام برمی داشت و مسیر را با قطب نما جست و جو می کرد. «ایواتا» مدام پشت سرش را می پایید. هر دو در سرما می لرزیدند و دماغ های آویزانشان را پاک می کردند. دست هایشان را ها می کردند و از زمین های سیاه و لم یزرع می گذشتند. بخار نفس هایشان از دوردست شبیه قطاری بود که دود می کند و آرام از میان زمین ها می گذرد.

«یامادا» دوباره نقشه قدیمی را باز کرد و قطب نما را روی آن گذاشت. «ایواتا» به درختی تکیه داد تا نفسی تازه کند. سرش هنوز از لگدی که روی پشت بام از قاتل خورشید سیاه خورده بود، زنگ می زد. گرمای نفسش در سرمای هوا ابر بست و چهره هایی خندان میان زمین و هوا پدیدار شد. مفصل انگشتان شکسته اش از درد و سرما تیر می کشید.