دیگر می توانستم تنها باشم. افراد هیولاوش همانند انسان ها نسبت به جسد از خود کنجکاوی بروز می دادند. همان طور که مردان گاومیشی آن را به پائین ساحل می کشیدند، در هیئت گل های شلوغ به دنبالش روان بودند، هوا را بو می کشیدند و خرخر می کردند. بر بالای دماغه رفتم، و پرهیب سیاه مردان گاومیشی را در مقابل آسمان شامگاهی نگریستم، همان طور که آن بدن بی جان سنگین را به دریا می کشیدند، انگار که جرقه ی آتشی در سرم روشن شده باشد، به پوچی وصف ناپذیر حاکم بر امور این جزیره پی بردم. کنار ساحل، میان صخره های زیر پایم، مرد میمونی، کفتارخوک، و بسیاری دیگر از افراد هیولاوش قرار داشتند، که گرداگرد مونتگمری و مورو ایستاده بودند. همگی آنها به شدت هیجان زده بودند، و با اطوارهایی بسیار پرسروصدا وفاداری شان را به فرمان ابراز می کردند. در عین حال پیش خودم یقین کامل داشتم که مقصر اصلی ماجرای قتل خرگوش، کفتار خوک است. به باوری عجیب رسیده بودم؛ سوای زمختی خطوط پیکر، و اشکال عجیب غریب شان، پیش رویم، در مقیاسی کوچک شده، شاهد هر آن چیزی بودم که به زندگی بشر تعلق داشت، هرآنچه که در ساده ترین شکل آن از تأثیر و تأثر متقابل میان غریزه، عقل، و ایمان، نشأت می گرفت. مرد پلنگی کم کم داشت در آب فرو می رفت. تنها تفاوت واقعی همین بود.
اچ جی ولز پیش بینی های زیادی نیز درباره ی جهان مدرن داشت که اکنون به واقعیت های زندگی ما تبدیل شده اند.
آثاری که شروع کننده ی مسیرهای حرفه ایِ درخشانی بودند و در برخی موارد، یک شَبه خالق خود را به شهرت رسانده اند.
این تجربه به نظر برای بسیاری از نویسندگان پرفروش و موفق اتفاق افتاده است: مواجه شدن با واکنش های منفی، قبل از دستیابی به موفقیت.
موضوع جالبی داره ولی جملهبندیهای مترجم (عسگری) واقعا رو مخه! شایدم ویراستار
کتاب جذاب و زیبایی بود(ترجمه عسکری) ،از خوندنش لذت بردم