«اصلا چرا من این جا هستم؟» این سوال باعث شد که کانکلین بی درنگ از خودش بپرسد: «او چه چیزی را مخفی می کند؟» آن ها در یکی از اتاق های بیمارستان یادبود سنت فرانسیس بودند. خانم مورفی روی تخت خوابیده بود، در حالی که باندی دور بازوی راستش بسته شده بود.
کانکلین هفت تیرش را درآورد؛ ولی لوله اش را به سمت پایین نگه داشت. از طول اتاق نشیمن عبور کرد و به اتاق پذیرایی که مبلمان مدرنی داشت، رسید. از پنجره های دیوار پشتی، چمن ها و باغ آراسته با راهروی سنگفرش شده، دیده می شد. در سمت راست داخل چمن ها یک استخر قرار داشت. زمانی که او به انتهای خانه رسید، دوباره اسم آقای مورفی را صدا زد. صدای موسیقی را که از بیرون درهای شیشه ای کشویی می آمد، شنید. در آن جا یک دست مبلمان از جنس ساقه ی کاج رو به دریا بود. مردی بلند شد و در حالی که یک برگه کاغذ در دستش بود به سمت کانکلین برگشت؛ او درشت، خوش هیکل و خوش تیپ بود و چیزی شبیه یک ژاکت پشمی کشمیری نیمه زیپ دار و یک شلوار جین گران قیمت پوشیده بود و هیچ نشانه ای از آسیب دیدگی نداشت.
بازرس ریچارد کانکلین در حال انجام مصاحبه ای با یک زن قربانی بود. این زن، تنها شاهد شناخته شده ی قتل بود. اما سوژه ی مصاحبه، یعنی خانم جوآن مورفی کار بازرس را راحت نمی کرد. به وضوح معلوم بود که او پریشان، آسیب دیده و به احتمال زیاد کمی سرگردان است؛ همین مسأله باعث می شد که مصاحبه از مسیر اصلی اش خارج شود و از راه جنگل های عمیق و بالای صخره ها پیش برود. او هیچ چیز ندیده و هیچ چیزی را به یاد نمی آورد و در ابتدا دلیل پرس و جوی پلیس از خودش را نمی فهمید.