مازیار دست روی شانه اش گذاشت. همگام با هم به طرف ویلا حرکت کردند. غروب خورشید آسمان بالای سرشان را رنگ نارنجی زده بود . هر دو با عشق نگاهی به هم انداختند. مازیار به اطراف نگاهی انداخت از خلوتی جاده که مطمئن شد همسرش را به عاشقانه ای دلنشین مهمان کرد . آسمان و شالیزار و پرنده هایی که بالای سرشان پرواز می کردند شاهد این عاشقانه ی بی بدیل بودند.