بدون اینکه منتظر کامیار باشد به سمت در حرکت کرد. کامیار به سرعت پشت سرش روان شد. در ماشین را باز کرد و تارا دعوت به نشستن کرد. وقتی ماشین حرکت کرد تارا عذاب وجدان گرفته بود. برقلب خود نهیب می زد، چه غلطی کرده و چرا به این زودی افسار دلش را پیش او رها کرده بود. هر دو در سکوتی پر معنا تا مقصد به دقایقی پیش فکر می کردند. خجالت زده از بی اختیاری خود جرات حرف زدن نداشتند اما تارا حس می کرد با تمام شرمی که آتش به جانش انداخته بود عجیب حال دلش خوب است.