نگاهی به شکم برآمده ی مامان کردم و دلم برایش سوخت. همین طور که از جا بلند می شدم با خودم گفتم: خوب، مگه مجبوره هر روز یکی پس بندازه؟ جارو را از دستش گرفتم و گفتم: «بده به من. شما که با این وضعت…» با شنیدن صدای زنگ تلفن دنباله ی حرفم و جارو را واگذاشتم و به سوی تلفن رفتم. محتاطانه دستمال گلدوزی شده را از روی آن برداشتم و گوشی را به دست گرفتم. فرخنده بود. می خواست از اوضاع و احوال مامان باخبر شود. گفتم: «بفرما، همه نگرانند، اونوقت شما...» مامان درحالی که یک دستش را به علامت خستگی روی کمرش می گذاشت، با دست دیگرش گوشی را از من گرفت. نگاهی به دستمال انداختم و بعد مشغول جارو کردن اتاق شدم. وقتی تمام گوشه و کنار اتاق را جارو کشیدم، تلفن مامان هم تمام شده بود. نگاهم به دستگاه تلفن افتاد. مامان دستمال را تمیز و مرتب روی آن انداخته بود. با خودم گفتم: مثل یکی از اعضای خونواده مونه. همه دوستش داریم. آخه تازه به جمع ما اضافه شده. و بعد دوباره نگاهم به سمت مامان و شکمش چرخید. یکی دیگر داشت از راه می رسید. روزها که به قصد رفتن به دبیرستان از خانه خارج می شدم، نگران وضع مامان بودم. اگر در تنهایی دردهایش شروع می شد، چه کسی او را برای وضع حمل به بیمارستان می رساند؟ و باز از سر حرص دندان هایم را روی هم فشردم و زیر لب گفتم: «نمی دونم کی می خواد تمومش کنه.» وقتی این موضوع را به مامان می گفتم، خونسرد جواب می داد: «شاید این دیگه آخری باشه.» اما نه تنها من، بلکه خودش هم از این موضوع مطمئن نبود.