«مامان تلفن کی بود؟ فاطمه خانوم چیکارت داشت؟» مامان لبخند زد. حسین گفت: «لابد خاله اختر بوده دیگه». لبخندی موذیانه روی صورت مامان نقش بست و با تکان دادن سر به همه نشان داد که حامل خبرهای مهمی ا ست. حسین نظرش را به زبان آورد: «فکر کنم مامان یه خبرایی داره ها...» همه، حتی بابا به مامان نگاه کردیم. مامان سعی کرد موضوع را مهیج کند: «غذاتونو بخورید بعد از شام بهتون میگم». مازیار اعتراض کرد: «مگه حالا چشه؟ همین الان بگو». معصوم هم گفته مازیار را تکرار کرد: «راست میگه همین حالا بگو...» اما من با خونسردی گفتم: «ول کنید بابا، چقدر شلوغش می کنید؟ خودش طاقت نمیاره میگه». حسین از جا پرید صورت مامان را بوسید و گفت: ـ «بگو دیگه مامان جونی...» مامان او را به جای خودش برگرداند و گفت: «خیل خب، بابا طاقت بیارید». بالاخره صدای اعتراض بابا هم درآمد: «چتونه؟ زبون به دهن بگیرید ببینیم چی میگه!» مامان خندید: ـ «دو تا خبر دارم یکی خوب، یکی بد کدومو اول بگم؟»