مسافرخانه بسیار کثیف بود و در طبقه پایین آن مرغ ها، بزها و گوسفندان نگهداری می شدند. «سیسرو» کمی غذا خورد و چیزی نگفت. در این سرزمین عجیب و بی حاصل و با مردمانی به ظاهر وحشی، یأس و ناامیدی کامل بر سراسر وجود «سیسرو» مستولی شده بود. صبح روز بعد با دشواری او را از خواب بیدار و ترغیب کردم تا سفرمان را ادامه دهیم.
او مردی حدود سی ساله و تنومند بود که یونیفورم نظامی بر تن داشت و نیم دو جین سرباز پشت سرش حرکت می کردند و وقتی به طرف ما قدم برداشتند، وحشت کردیم و فکر کردیم که کورکورانه در تله افتاده ایم؛ اما «پلانکیوس» با گرمی «سیسرو» را در آغوش گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد و خیلی زود متقاعد شدیم که واقعا او دوست صمیمی و حقیقی «سیسرو» است.
او گفت که خبری موثق دارد که سه تن از مخالفان «سیسرو»، که به دلیل شرکت در توطئه «کاتی لینا» تبعید شده بودند، یعنی «آترونیوس پاتاس»، «کاسیوس لانجینوس» و «مارکوس لائکا» هر سه به دنبال او می گردند و قسم خورده اند که او را بکشند.