مشتاقانه منتظر فرصتی بودم تا بتوانم به خط اول جبهه بروم و از خودم یک قهرمان بسازم. اگر زنده بر می گشتم اعتبارم بیشتر می شد اگر کشته می شدم والدینم از امتیازات خانواده شهید بهره مند می شدند. شاید چنین طرز فکری، ساده و نسنجیده به نظر برسد؛ اما به جرات می توان گفت چنین ذهنیتی مربوط به کودکانی اط طبقه دهقانان متوسط و ستمدیده بود. ما معتقد بودیم مرگ با شکوه بهتر از زندگی حقارت بار است.
آموزگار ژانگ با لحنی تحقیرآمیز گفت: «عالیه! حقیقتا عالی! حالا ببینیم شما می تونین حدس بزنین کدوم ذهن خلاق اون رو نوشته.» ما نظری نداشتیم؛ بنابراین به این طرف و آن طرف و جلو و عقب نگاه کردیم به امید آنکه نویسندۀ انشای عالی را پیدا کنیم تا اینکه چشممان به صورت هی ژیوو افتاد. او به عنوان بزرگ ترین و قوی ترین شاگرد کلاس اجازه داشت که هم میزی اش را انتخاب کند، ازاین رو آموزگار ژانگ او را در نیمکت آخر در انتهای کلاس تنها نشانده بود. ناگهان همۀ نگاه ها به سمت او مایل شد و صورتش قدری سرخ و ظاهرا کمی دستپاچه شد؛ البته بعد از کمی دقت آثاری از خجالت و دستپاچگی در چهره اش ندیدیم.
برخلاف تصور ما لبخندی رضایت بخش، شیطنت آمیز و تقریبا موذیانه در صورتش پدیدار شد که از عملکرد خود راضی است. ازآنجایی که لب بالایی اش کوتاه تر از لب پایینی بود، وقتی می خندید دندان های زردرنگ فاصله دار بالایی و لثه های بنفش رنگش پیدا می شد. در همان لحظه به سرعت خود را مشغول یکی از سرگرمی هایش کرد. او به شدت به درست کردن حباب های کوچک از بین دندان های فاصله دارش و معلق بودن آن ها در هوا علاقه مند بود.