پدر می دود و گام هایی که برای بازگشت برمی دارد، اول به تک گویی ملایمی، بعد به موزیکی که مادربزرگ چند لحظه پیش از آسمان شنیده بود، تبدیل می شود. این آهنگ عالم وجود است که از خوشه های سرخ ذرت سرچشمه می گیرد. او به خوشه های ذرت نگاه می کند و ساقه ها در میان تاری دیدش، حیله گر، فوق العاده زیبا، عجیب و غریب و نامأنوس می شوند.
درنهایت، او غرق در این فکر بود که هستی انسان به کوتاهی زندگی علف های پاییزی است، پس چرا باید از غنمیت شمردن فرصت های زندگی اش می ترسید؟
او را در آغوش می گیرند؛ لحظه ای شیطانی هستند و لحظه ای دیگر صمیمی و در چشمان او مثل مار، به خود می پیچند؛ بعد ناگهان مثل میخ، کش می آیند.