هرچه بیشتر به این مرد نگاه می کردم، بیشتر به نظرم می رسید در گذشته ای نه چندان دور، به نحوی در زندگی ام دخالت کرده است. کجا؟ چطور؟ این چیزی بود که به یاد نمی آوردم. جست وجوی لجبازانه ی حافظه ام دو سه ساعت وقت گرفت، بی آنکه نتیجه ای در پی داشته باشد.
مرد محکوم نیز به نوبه ی خود از نگاهم پرهیز می کرد و کم کم از تأثیری که گویا این نگاه بر او می گذاشت معذب شدم و همتم را صرف این کردم که به موضوعی دیگر بیندیشم. اما همه می دانند که ذهن وقتی بخواهد به مردی توجه کند چقدر مستبد است. خواه ناخواه دوباره به او فکر می کردم.