سالیانی بسیار دور، اطراف شهر کومش و در روستای رستاک، کشاورزی زندگی می کرد به نام هوم زاد، او سه فرزند داشت و همراه با خانواده اش، روی زمین های خود کشت و کار می کرد.
در یکی از روزهای بهاری که هوم زاد برای خرید، به کومش رفته بود تا وسایلی را برای خانه اش تهیه کند، پس از خرید از بازار آنها را بار گاری کرد و راهی روستای خود شد…
اما وقتی به روستا رسید، انگار اوضاع کمی تغییر کرده بود، همه به او طور دیگری نگاه می کردند، هوم زاد متعجب از نگاه اهالی به سمت خانه خود در حرکت بود!
اما وقتی نزدیک خانه خود رسید، دید که خانه اش آتش گرفته است، با نگرانی از گاری پیاده شد و به سمت خانه دوید…