درست است که گفته اند؛ بهشت زیر پای مادران است…! اما نگفته اند، ما پدران با سر به جهنم می رویم! فکر می کنی من عاطفه ندارم و دلم از سنگ است؟ اما اینطور نیست، اگر پسر تو حرف پدرش را گوش می کرد کار به اینجا نمی کشید، من هم نمی توانم دست روی دست بگذارم تا او هرکاری دلش خواست، انجام دهد، مردم حق دارند و حرف نامربوط هم نمی زنند، نمی خواهم پسرم در این خانه باشد، چون اگر بماند و به کبوتر بازی اش ادامه دهد، قطعا خون او را خواهند ریخت، زبانم مو در آورد، دیگر چقدر بگویم؟ تو اگر دلت، برای ایرج می سوزد، خودت برو با او صحبت کن، شاید سر عقل بیاید…
ایرج داخل اتاق خودش، به تمام حرفهای پدر و مادرش که با هم می زدند، گوش می کرد!