جوان غریبه گفت: من فرشتۀ مرگ، عزرائیل هستم، خداوند من را مامور گرفتن جان تو کرده است، اما زمانی که راهی می شدم، فرمود؛ می روی جان بندۀ مومن مرا بگیری، اما او به سبب بیماری طولانی مدت همسرش و سپس فوت او، از مرگ بسیار می ترسد، او را طوری به نزد من بیاور که کوچک ترین ترسی به دل نداشته باشد.
پس من هم، پیش از اینکه جان تو را بگیرم، تو را به آن سفر بردم تا بدانی برای انسانی وارسته و بزرگی چون تو، مرگ ترسی ندارد، آن مسافرتی که رفته بودی بخش کوچکی بود از سفر آخرت، از سوالات سر پل صراط و بسیاری دیگر، به جهت طولانی بودن گذشتم! اما بدان، آنچه دیدی، جایگاه تو بود در دنیای پس از مرگ.و حال سیروان بیگ، قصۀ عمر تو هم به پایان رسیده است و اگر قرض یا دینی بر کسی داری، فرصتی به تو می دهم تا آنها را ادا کنی.
سیروان بیگ گفت: دینی بر گردن کسی ندارم، اما از این می ترسم، چون تنها زندگی می کنم، جنازه ام روی زمین باقی بماند!
عزرائیل نگاهی به سیروان بیگ کرد و گفت: خداوند، جنازۀ بنده مومنش را روی زمین باقی نمی گذارد، بعد از ظهر برایت میهمان می آید و آنها خواهند فهمید که تو دیگر در دنیا نیستی!