پیش از حمله مغولان به ایران و در شهر توس خراسان بزرگ، مسافرکشی زندگی می کرد به نام شکیب، او دلیجانی داشت که با جابجا کردن مسافر بین توس و نیشابور و گرفتن کرایه از آنها، امرار معاش می کرد.
شکیب، دلیجان خود را در جوانی خریده و سالها با آن کار می کرد، گرچه کهنه و قدیمی شده بود، اما شکیب به جهت تعلق خاطری که به این دلیجان داشت، حاضر نبود آنرا با دلیجان دیگری تعویض کند!
چون جز او، کسی هم در این مسیر مسافر کشی نمی کرد، مردم هم به ناچار سوار دلیجان او می شدند، اما آنچه که مسافران را بیش از این دلیجان کهنه آزار می داد، اخلاق بد شکیب بود!
هرچه سن او بالاتر می رفت، بجای پخته تر شدن و کسب تجارب زندگی، نه تنها اخلاقش بهتر نشد، بلکه هر روز که می گذشت، بداخلاق تر می شد!
روزها از پی هم می گذشتند.
در یکی از روزها…