مادربزرگ از راهروی چوبی، درست همان جایی که کنتور گاز بود، گفت: «شک ندارم که دوباره بر می گردی.» من به این جمله از روی عمد توجه نکردم اما بی آن که بدانم آن را با خودم به اردوگاه بردم و اصلا خبر نداشتم که همراهم آمده. البته که چنین جمله ای مستقل عمل می کند. اثری که این جمله بر من گذاشت، خیلی بیشتر از اثر همه کتاب هایی بود که همراه خودم برده بودم. چون من از آنجا زنده برگشتم، به خودم اجازه می دهم که بگویم: چنین جمله ای انسان را زنده نگه می دارد.
وقتی آدم، مدت مدیدی از سرزمنیش خبری دریافت نکرده باشد از خود می پرسد آیا اصلا می خواهد به آنجا بازگردد و چه آرزویی باید در آنجا داشته باشد.
پیش از رفتن به اردوگاه هفده سال تمام ما این وسایل بزرگ مثل درها، کمدها، میزها و فرش ها را با هم قسمت کرده بودیم و نیز وسایل کوچک را: بشقاب، فنجان، نمکدان، صابون و کلیدها، نور و پنجره، روشنی چراغ ها را، و حالا من جایگزین همه ی این ها شده بودم. و اینک این من بودم که عوض شده بودم و همگی ما می دانستیم که دیگر آنچه بودیم، نیستیم و هرگز هم نخواهیم بود. غریبه بودن باریست بس گران اما غریبی کردن از فاصله ای نزدیک تر از مو، باری است به مراتب گران تر.