گفتگوهایی که دور میز جریان دارد کم کم به نظرم دور و مبهم می آید. هر از گاهی سعی می کنم به حرف هایی که می زنند گوش کنم اما توجهم خیلی طول نمی کشد. احساس خستگی می کنم و حوصله ام سر رفته است. چشمهایم باز است، گوش هایم هنوز حرفها را می شنود اما دارم به کارهایی که فردا می خواهم انجام بدهم فکر می کنم. امکان های مختلف را بررسی می کنم و بی صدا با خودم حرف می زنم. این تک گویی انگار در سرم می گذرد. تجربه لحظه حال را کاملا از دست نداده ام (واقعا خوابم نبرده اما ذهنم صحنه های دیگری را روی صحنه جمع مهمانان دور میز انداخته است.
پی گرفتن اهدافی برای آینده و گزینش راه هایی برای تحقق آنها، هم نشانه و هم معیار ذهنیت مند بودن یک پدیده است. همه ما این را به عنوان آزمونی برای تمایز عملی از سر آگاهی از عملی مکانیکی به کار می بریم. سنگ و چوب را دارای ذهنیت نمی دانیم زیرا اینها هرگز برای رسیدن به چیزی حرکت نمی کنند بلکه حرکتشان تنها در صورت پرتاب شدن و به شکلی بی هدف و بدون هیچ نشانه ای از انتخابگری است. پس ما بی تردید آنها را اشیایی بی جان می خوانیم.