از ماشین فاصله گرفته بود. نازنین پیاده شده بود و با مائده قدم می زدند. مسعود هم چنان توی ماشین نشسته بود. میلاد احساس کرد دوست دارد برگردد به دیروز و اصلا نرود توی جاده ی متروک. دید با همه ی هیجانش آن راه را دوست ندارد. دید باغ نعمت را هم دوست ندارد. دلش می خواست توی مسیر خودش باشد. از ناشناخته ها خوشش نمی آمد. سیگارش که تمام شد، سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا نازنین را برگردان به دیروز صبح.» وقتی توی ماشین نشستند ظاهرا نازنین آرام شده بود. گریه نمی کرد و صورتش هم خشک بود، ولی از لکه های روی صورتش معلوم بود گریه کرده است. مائده سرش را چسبانده بود به صندلی نازنین. مسعود انگار آن طرف شیشه چیز مهمی می دید که از آن دل نمی کند. میلاد یک دور همه را نگاه کرد و راه افتاد. کسی تمایل نداشت حرفی بزند...