میان در ورودی و عبور آدم هایی که هریک دردی داشتند، به عقب برگشت تا به عسل تیره ی چشمان او که عجیب بازخواستش می کرد، زل بزند.
- می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
با خودش فکر کرد نگاه دخترک آنقدر حرف دارد
که اگر همه ی خیابان های جهان را با هم قدم بزنند و تا او ناگفته هایش را به زبان بیاورد، باز هم خیابان کم بیاورند.
کنار پیاده رو ایستاده بودند و تیلا حتی یک لحظه از او نگاه نمی گرفت.
- چرا این قصه تموم نمیشه؟
تمام حرف هایش شد همین یک سوال و او را مات کرد. کاش سرش فریاد می زد، او را مقصر می خواند. کاش میگفت بخشیدنی در کار نیست و باید به خاطر تمام بدبیاری های او تاوان دهد.