این جا بود. این جا پشت در خونه ام. با اون ساک کوچیک و نگاه گریزونش.
باز هم غرورش رو زیر پا گذاشته بود و اومده بود.
اومده بود به خونه ی دلم. اما حیف که خیلی دیر برگشته بود. پنج سال درد و درد و درد مابین رفتن و برگشتنش سایه انداخته بود که نمی ذاشت دلم باهاش یکی بشه.
نگاهش منتظر بود تا قدم عقب بذارم اما من تو حال خودم نبودم. من غریقی بودم شناور میون امواج سهمگین خاطرات بد و خوب شیرین و تلخ، تلخی هایی که هنوز به زبونم طعم می داد.