- من مهران پیرزادگان هستم... کلاس چهارم طبیعی...! اینا هم جواد باغدارانی و فرامرز پلت سری، هم رشته ی من... این دوتا داداش دوقلو سیاوش و سیامک زاهدنیا هستن، کلاس چهارم ریاضی... سیاوش و سیامک چهره هایی خونسرد و بی تفاوت داشتند... فرامرز از همه خوش تیپ تر بود اما چهره ای پررو و پر از تبختر داشت که توی ذوق می زد... جوری ایستاده بود که انگار بادش کرده اند و با پوزخندی سرورمآب نگاه می کرد...! جواد کمی لاغر بود اما قدی بلند داشت. غمی در ته چشمانش دیده می شد اما صورتش شیرین و خندان بود... بیش از همه از او و مهران خوشم آمد و به دلم نشستند... مهران که گویا متوجه دقت من به جواد و فرامرز شده بود، هم چنان که بی علت می خندید و تکان می خورد با صدایی فریاد مانند، گفت: - بامدادجون...! نوکرتم...! این جواد که می بینی، خیلی آقاست...! سرور همه ست...! بچه تیمساره... اما این داداش فرامرز ما، یه بچه چوپونه...! سه ماه تابستون رفته بود گاو و گوسفندای باباش رو بگردونه و تاپاله ها و پشگل هاشون رو واسه کرسی زمستونشون جمع کنه...! غش غش خنده و فریادش با سوت و داد و فریاد چند پسر دیگر همراه شد و فرامرز دنبال او گذاشت...!