هنوز حرف حسام الدین خان کاملا تمام نشده بود که در صندوق خانه باز شد و ترلان دخت که چشمانش کاسه ی خون بود جلوی مادر و پدر و زن پدرهایش ایستاد و بدون اشک ریختن و ضجه مویه گفت: - من راضی نیستم به خاطر من و مهدی، همه عذاب بکشن... پای سفره ی عقد میشینم اما به چند شرط...! - چه شرطی...؟! - کاری ندارم که پسر بیگلرها دو برابر من سن داره...! به عیال قبلیش هم کاری ندارم... اولین شرطم اینه که باید پشت قرآن بنویسه، اگه خواست پشت من هوو بیاره، طردش میکنم... دومین شرطم؛ باید توی عمارت بیرون دروازه دولت زندگی کنم... قباله ش به اسم خودم باشه...! سومیش هم کسی نباید به پسردایی مهدی کاری داشته باشه...! مدتی همه را نگاه کرد... پوست چانه اش لرزید و جمع شد و پیش از آن که بغضش بترکد، دور خودش چرخید و از حال رفت... بخت یارش بود که انسیه خانم پیش از همه اورا گرفت و در آغوش کشید...! ترلان دخت پانزده سال و هشت ماه داشت که ده شب پس از آن، سر سفره ی عقد نشست. در حالی که میدانست پسردایی اش مهدی، در نظمیه بازداشت است...!