«باید بیایم دست چشمانت را بگیرم و با هم برویم جایی شبیه گندم زار چهره ات دمی بنشینیم و چای بنوشیم تا حرف های شیرینت قند پهلویش شود. آن وقت به چشمانت خواهم گفت که چه پدری از من در آورده است، آن وقت شاید شرمش شود.»
پیامم را که برایش می فرستم لبخند، مهر محکم لب هایم می شود. ذوق را به دندان می کشم و روی دوشم سوارش می کنم. همچون کودکی بهانه گیر روی شانه ام تابش می دهم تا خوابش بگیرد.
-بریم؟
دست نازخاتونم که روی شانه ام سنگین می شود، چرت رویاهایم پاره می شود. باید فکری به حال این قلب عاشق بکنم، وگرنه وای به حال من و این روزهایم! دیوانه می شوم و دیگر باید از پرستاری انصراف بدهم و بنشینم گوشه ی خانه، هی بنویسم و هی پاره کنم تا از میانشان شعری در وصف دیوانگی هایم در بیاید.