همه چیز فرق می کند. از ابتدا هم همه چیز فرق می کرد.
ما خیال می کردیم این روتین خاکستری برایمان زندگی طرح می زند. زندگی نبود... چیزی که ما پا به پایش می دویدیم و نفسمان را می برید زندگی نبود. تداعی مرگ بود که برایمان عادت شده بود. حالا چشم هایم باز شده. انگار طوفان شن به اتمام رسیده باشد! همه مقابل هم ایستاده ایم خنجر به دست! نفرت در چشم هایمان شعله می زند. در میان این جدال نفرت انگیز جای خالی بعضی ها خار است در چشمان. به جاهای خالی که نگاه می کنم غبار خاطرات دلم را به درد می آورد.