باران بر سقف آشپزخانه می بارید. پیت منتظر ماند تا کتری جوش بیاید، سپس آب را در قوری ریخت و آن را به اتاق نشیمن برد و دو فنجان روی میز گذاشت. در کنار شومینه، دو صندلی راحتی رو به روی او بود. او روی یکی از آن ها نشست و سیگاری روشن کرد.
لن گفت: این ضبط یه اشکالی داره.
- بیا چایی بخوریم.
- هیچ کاری نمی تونم باهاش بکنم.
لن فنجان را پر کرد و جیب هایش را گشت.
او پرسید: شیر کجاست؟
- قرار بود تو بیاریش.
- درسته.
- خب، کجاست؟
- یادم رفت. چرا تو یادم ننداختی؟
- فنجون رو بده من.
- حالا چیکار کنیم؟
- چایی رو بده من.
- بدون شیر؟
- زود باش.
- بدون شیر؟
- شیر نداریم.
لن فنجان را داد و پرسید: شکر چی؟
- قرار بود تو بیاریش.
- چرا تو یادم ننداختی؟
پیت سپس با نگاه، گوشه و کنار اتاق را جست و جو کرد.