در میان جمعی شلوغ و پر ازدحام بود. ناموفق بود. پول نداشت. گدایی می کرد. در حیاط مسجد بزرگی بود؛ مسجدی با گنبدی آراسته و مناره هایی قد کشیده و پنجره هایی با نرده های فلزی مرصع کاری شده و حیاطی که دور تا دورش حجره های آجربندی شده صف کشیده بودند، حجره هایی ساکن و ساکت و خنک که از هر نظر برای دریوزه گرانی چون او بسیار مناسب بودند. بر آستانه ی حجره ای به سان ستونی سنگین و متین آرام گرفته بود. از آنجا که در گدایی نیز هیچ هنری برای عرضه کردن نداشت، هیچ ویژگی غریبی نداشت که حس ترحم دیگران را نسبت به خود برانگیخته، یا این که وضعیت خود را از دیگر گدایان متمایز و از این بابت حس دلسوزی دیگران را تحریک کند، در این زمینه نیز ناموفق بود. از آنجا که در بسته های کوچک و بزرگ، ذرت بوداده نمی فروخت، به نام دیگران هم که شده، با خشنود کردن کودکان و کبوتران حریم مسجد، نمی توانست مرتکب امر ثوابی شود. از سویی، نه مثل آن پیرمرد دست فروش که با آن ردای بلند یک دست سرخ رنگش از یک منجم هیچ کم نداشت، می توانست در آن دکه ی چرخ دار کوچک که دیوارهای تاشوی چوبی اش به هنگام ظهر در حکم یک سایبان سایه سار بی عیب و نقص برای صاحبش بود، اسکان گیرد، نه مثل آن فروشنده ی تسبیح و فندک و منجوق های چشم زخم که به رغم چاقی مفرط و علیلی و زمین گیر بودنش به هر آنی می توانست سه چرخه موتوری خود را روشن کرده و از آنجا دور شود، از آنجا دور شود. علیل نبود و تن و بدنش هیچ عارضه ای نداشت که در حکم
ضرباهنگ سریع، طرح داستانیِ یک وجهی، و وجود ایجاز از ویژگی های «داستان های کوتاه» هستند