سوگی حکمت رو به آقا سلیم هم معرفی کرد. ببین، هر چی می خوای به من بد و بیراه بگی بگو ولی این قضیه سوم شخص رو بی خیال شو تو رو به جدت. دیگه تصمیم شون برا ازدواج قطعی بود. حکمت رسما درخواست ازدواج کرده بود و سوگی هم...، سوگی هم هر چند فقط به نگاه ولی به هر حال موافقتش رو اعلام کرده بود. هر دو از اون آدمایی بودن که به هر تقدیر ممکن خواسته یا ناخواسته به گوشه ای از اجتماع.... تبعید شده بودن. تبعید هم نه ولی...، یعنی هر دو آدمای منزوی بودن، هر دو از اون آدمایی بودن که مدام از طرف جمع و جامعه تحقیر شده و.... خوار و ذلیل شده بودن.
همچنین یهویی و بی خود و بی جهت اون از خونه پدریش در اومده و تو یه خونه کوچک و محقر.... به قول خودش آلونک. نه نه به اون جاش نرسیدیم که هنوز. ا؟ آره دیگه. خب؟ خب که آقا حمید و ثریا خانم همه تلاش شون رو به خرج می دادن تا در و همسایه از این آبروریزی که باعث و بانیش به تنهایی و به کل خود حکمت بود کسی سر درنیاره.
انقدر هم دیگه نه ولی...، یعنی لااقل برا سوگی که به راحتی در مورد همه چی قضاوت کرده و اساسا هیچ چیز رو نمی پسندید تا به حال کسی این جوری...، یعنی راستش هیچ جوری...، یعنی...، یعنی اون تا به حال.... خب؟ خب که یعنی تا به حال هیچ کی هواش رو نداشت دیگه. و حالا حکمت تو نقش اون سوار سفید پوش.... از طرفی حکمت هم که به راحتی در مورد همه چی نظر داده و اساسا عالم و آدم رو مورد موعظه و پند و اندرز قرار می داد هنوز نتونسته بود که درسش رو تو دانشگاه تموم کنه.
این کتاب از سایت دی جِی کتاب قابل تهیه است. لطفا موجود فرمایید.
بازی خطرناک فقط یک جمله میتونم بگم تونستم کتاب رو تموم کنم . و دیگر هیچ
ببخشید این کتاب، چاپ دوم کتاب تحلیکی ایونلار هستش؟