من پدرم را به طور کامل در ذهنم ساخته ام. او در سال ۱۹۳۹ ناپدید شد و من آن زمان یک ساله بودم. در دوران کودکی من هیچ کس دربارة او حرفی نمی زد. به مرور زمان، به این سکوت خانوادگی بدگمان شدم. تنها حضور پدرانه ای که قبل از جنگ تجربه کردم حضور پدربزرگم بود؛ اما او مسن بود و من می دانستم که او پدر مادرم است. مادرم بسیار از پدرش صحبت می کرد و من خیلی دوستش داشتم. چرا من پدر نداشتم؟ بعد از جنگ، بزرگ ترها درمورد تبعیدشدن و کشته شدن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی ها و پسردایی هایم صحبت می کردند. اما هیچ وقت از پدرم صحبتی نشد. چرا؟ این را هم می دانستم که این مردی که بعد از جنگ با مادرم زندگی می کند پدرم نیست...
عالیه بهترین کتابی که خوندم این بوده