دلش پرپر می زد که اعترافی شیرین از او بگیرد و همان دم جلوی پایش جان دهد! ولی انگار هنوز با او سر جنگ داشت و ناامیدش می کرد.
دستهایش را از هم باز کرد و سرش را رو به آسمان گرفت. حالا هردویشان خیس شده بودند. بی خبر از ضربان تند و دیوانه وار قلب او، ناگهان فریاد زد و یکریز و بی وقفه خدا را صدا زد! و این دقیقا همان نقطه پایان بود!
کتاب وسوسه