پاییز و آشوب باران.
پاییز و اندوه و اشک، پاییز و پاییز و عشق؛
از دست خودش کلافه بود.
از حالی که داشت و غمی که در اعماق وجودش می خروشید و بهانه می شد و دم نمی زد.
از گوش هایش بیزار بود که دائم منتظر شنیدن صدایی از او بود.
از چشم هایش گله داشت که هر لحظه با هر تلنگری به یاد او غوغا می کرد.
حتی از شامه اش که به عطرهای شبیه رایحه همیشگی او تیز می شد و دلش را بازیچه تب و تابی بیقرار می کرد.
(برگرفته از متن کتاب)