با بی حالی و تنی خسته به سمت دیوار شیشه ای حرکت کردم. هنگام عبور از کنار اتاقش، نگاه ملتمس و غمگینم به آن سمت کشیده شد و آه سردی از سینه ام خارج گردید. سقف روی سرم سنگینی می کرد. شانه هایم گویی تحمل هوا را هم نداشتند! یکی از پنجره ها را به سختی باز کردم. هجوم هوای سرد و دلگیر بیرون، پوست داغ و ملتهب صورتم را به مبارزه می طلبید. چند روزی بود که به طرز محسوسی گوشه گیر و ساکت شده بودم. ده روز از رفتنش می گذشت و من روزها را با دلتنگی و بی هدفی به شب می رساندم. درست مثل دخترکی بازیگوش که عروسکش را گم کرده باشد! ظاهرا تمام تلاش من برای نادیده گرفتن او بی نتیجه بود. حالا دریافتم که چه جایگاهی برایم داشته است...