کتاب ماه پری

Mah pari
کد کتاب : 112739
شابک : 978-6006113708
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 502
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب ماه پری اثر مهسا صحرایی

این کتاب داستان زندگی دختری را روایت می‌کند که در زمان تولدش با طلسمی ترسناک به این دنیا قدم می‌گذارد؛ طلسمی که از پدر و مادرش به او ارث رسیده است. دخترک وقتی بزرگتر می‌شود و به سن نوجوانی می‌رسد، این طلسم زندگی‌اش را دچار تغییراتی می‌کند. بنابراین با برادر دوقلویش که سرنوشتی مشابه خودش را دارد تصمیم می‌گیرند تا کاری کنند. اما هرچه بیشتر تلاش می‌کنند اوضاعشان بدتر و بدتر می‌شود! به نظر شما آیا آن‌ها می‌توانند خودشان را از این شرایط رازآلود و وحشتناک نجات دهند؟

کتاب ماه پری

قسمت هایی از کتاب ماه پری (لذت متن)
لذت بخش ترین کار توی دنیا خوابه، اونم درست وقتی که آنا رو پیچونده باشی! زیر پتو خودم رو از سرمای پاییزی قایم کرده بودم و سعی داشتم ادامه ی خوابم رو پیدا کنم و ببینم که حس کردم یه چیزی زیر پتو، سریع پتو رو پرت کردم اونطرف، اوووف بیمزه، الشن بود که داشت با شیطنت بهم می خندید. - ترسیدی؟ - تو مگه نباید الان کنار بابام باشی؟ - چرا اومدم وسیله ببرم براش دیدم هنوز خوابیدی دلم نیومد بیدارت نکنم. واسش دهن کجی کردم و نفسم رو از سینه م فوت کردم بیرون! - چی شد فسقلی؟ - فسقلی خودتی چرا خراب کردی خوابمو؟ - چی بود حالا خوابت؟ - یه خواب رویایی تو آسمون بودم سوار یه گاری طلائی مثل افسانه ها، یه لباس پفی و خوشگل تنم بود و یکی همه ش صدام می کرد ملکه! الشن با صدای بلند خندید. - پاشو پاشو یه آب به دست و روت بزن خیالاتی شدی! هی میگم کم غذا بخور حالیت نیست که. مشتم رو کوبیدم توی بالشت، الشن از جلوی چشام دور شد. رفتم جلوی آیینه و تاج رو روی سرم تصور کردم. کاش واقعی بود، خیلی تاج بهم میاد. حوله رو بی حوصله انداختم روی دوشم و رفتم حموم! یه مشت شامپو خالی کردم لای موهام و شروع کردم چنگ زدن! بخاطر کف شامپو مجبور بودم چشمامو ببندم اه که چقدر از اینکار بدم میومد! همچنان با ناخنهام موهام رو چنگ میزدم که باز همون حس همیشگی اومد سراغم!یه نفر داشت پشتم رو لیف می کشید آروم آروم! هول هولی و وحشت زده سرم رو گرفتم زیر دوش چشمهام رو باز کردم و موهام رو شسته نشسته از حموم بیرون اومدم! لباسهام رو پوشیدم و بدون اینکه موهام رو خشک کنم چارقدم رو انداختم روی سرم و رفتم حیاط! نه نه بی فایده س بدو بدو رفتم سمت کوچه! اه بخشکی شانس امروز اسبم رو بابام برده! درحیاط رو محکم بستم و بدو رفتم بالای تپه! سینه م از ترس بالا پایین میشد! جرات نداشتم به کسی بگم می ترسیدم مسخره م کنن بهم بگن دیوونه! آخه یه اشرف دیوونه داریم توی ده همه مسخره ش میکنن!