نزدیک های ظهر بود آفتاب داغ کل حیاط و گرم و دلنشین کرده بود به خاطر علاقه ای که به گل و گیاه داشتم گل های باغچه رو که گرمای سوزان فرق سرشون می تابید رو آب می دادم. داشتم به اینکه قرار بود من و پدرم و مادرم فرنگیس بریم پابوس امام رضا فکر می کردم، همش تو ذهنم حرم رو طبق گفته های خانجونم مجسم می کردم. خانجون بهم گفته بود بار اول می ری حواست باشه چی می خوای از آقا، یه چیز خوب بخوای، منم هر چقدر فکر می کردم فقط ته دلم اینو می خواستم که یک بار دیگه سجاد و ببینم. آخرین تصویری که ازش داشتم کم کم داشت از ذهنم پاک می شد. دلم می خواست بدونم الان چه شکلیه؟ زن و بچه داره؟ کارش چیه؟ ولی محکوم به سکوت بودم چون نباید کسی از حال دلم خبردار می شد. تو ذهنم حسابی مشغول خیال بافی بودم که در آروم به صدا دراومد، نگاهی به اطراف کردم کسی نبود. آب پاش مسی رو کنار باغچه گذاشتم لباس زرشکی بلند و چین دارمو کمی بالا گرفتم و رفتم سمت در، درو باز کردم پدربزرگم همراه یه پسر همسن خودم پشت در بود تا چشم هام به صورت پسر افتاد بهتم زد. انگار که داشتم بابا مصطفی رو می دیدم دقیقا شکل خودش بود.