روزها می گذشت و بی بی خیلی کم می آمد پیشم، منم کم می رفتم یا بهتره بگم اصلا نرفتم! من به زندگی تو عمارت عادت کرده بودم و داشتم وابسته ی آقا رئوف می شدم و دیگه به گذشته زیاد فکر نمی کردم و هر روز با بچه ی توی شکمم حرف می زدم. منتظر بودم تا زودتر در آغوشم بگیرمش. کودکی که شده بود همه ی وجودم، برام یه معجزه بود. یه نشانه بود؛ نشانه از روزای تنهایی و سختی که با اومدنش تمام می شد و روزای پر از عشق و شادی شروع می شد. شکمم روز به روز بزرگ تر می شد. اون روز خوب یادمه تو عمارت نشسته بودم که یهو دردم گرفت. به حساب خودم و بی بی باید دو هفته دیگه زایمان می کردم، اما دردم چیزی دیگه ای می گفت! آفت زود رفت دنبال قابله گفتم: «یکی هم بفرست با درشکه بره دنبال بی بی...» اطاعت کرد! دردم شروع شده بود هی می گرفت و هی ول می کرد. هول شده بودم. نمی دونستم باید چیکار کنم. می ترسیدم بلایی سر بچه ام بیاد. فقط دعا می خوندم. بدترین لحظات واسه یه زن این هست موقع زایمان تنها باشه؛ نه مادری، نه خواهری، نه دلسوزی. هیچکس نبود که آرومم کنه، یا بهم بگه چی کار کنم. فقط دعا می کردم. محمدم داشت می آمد. بچه ای که نیامده خودش اسمش رو آورده بود... قابله زودتر از بی بی رسید. دستور داد آب گرم کنند و آجر بیارن. بعد به آسیه گفت: «پارچه ی تمیز بیار». به آسیه گفتم: «از پارچه های سفید چیت که خودم کنار گذاشتم بیار.» قابله گفت: «وقت هست. هنوز وقتش نشده.» - دارم می میرم. درد دارم. قابله با بی خیالی چاییش رو هورت کشید و گفت: «باید نه دردت بگیره، اینا درد نیست که، تازه کسی از درد زایمان نمرده.
رده بندی موضوعی وکشورهابهترین روشه!قیداسامی کتب ناموجودبی فایده ست!بهتره اسامی کتب دردست چاپ راقیدکنید! ممنونم!