کتاب عشق در سالهای قحطی

Love in famine years
کد کتاب : 112753
شابک : 978-6226425964
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 640
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب عشق در سالهای قحطی اثر نگین پوراسلامی

گیس‌سیاه تک‌دختر جهانگیر خان از زن دومش ماه تابان است. او وقتی به دنیا می‌آید که همه‌ی اعضای خاندان منتظر پاقدم یک پسر و وارث هستند، اما گیس‌سیاه تمام تصورات آن‌ها را نقش بر آب می‌کند. با این حال او از محبت خانواده ازجمله زن اول پدرش تاجماه خانم برخوردار می‌شود و به برکت ثروت پدرش حتی در روزهای قحطی هم در رفاه و خوشی زندگی می‌کند.
تا این‌که بالاخره گیس سیاه بزرگ می‌شود و تاجماه خانم برای او خواستگار شازده‌ای پیدا می‌کند. اما مشکل این‌جاست که گیس‌سیاه اصلا دلش نمی‌خواهد ازدواج کند. بهتر است باقی داستان عشق در سال‌های قحطی را از زبان نگین پوراسلامی بخوانید.
این داستان در بستر زمانی سال 1297 آغاز می‌شود و وقایع آن در طهران قدیم به وقوع می‌پیوندد. درون‌مایه‌ی غالبی که در رمان حاضر به چشم می‌خورد کلیشه‌های جنسیتی و سنتی نسبت به جنس زن است که به نوعی ظلم و نابرابری را در سطح جامعه‌ی ایران آن سال‌ها به نمایش می‌گذارد.
از سوی دیگر با خواندن این رمان بخشی از وقایع تاریخی و مشکلات رفاهی آن روزگار پیش چشمتان مجسم خواهد شد. باید دید شخصیت اصلی داستان داستان قادر به تعیین سرنوشت خود و تجربه‌ای عاشقانه خواهد بود یا مجبور است تحت فشار خانواده به یک ازدواج سنتی تن در دهد؟
این داستان با زبانی محاوره و لحنی عامیانه نوشته شده و در شمار رمان‌های گفت‌و‌گومحور قرار دارد. در این‌گونه آثار معمولا گفت‌و‌گوها نقش پررنگی در پیش بردن ماجرا و روایت داستان دارند و درونیات شخصیت‌ها را به خوبی نمایان می‌کنند.

کتاب عشق در سالهای قحطی

دسته بندی های کتاب عشق در سالهای قحطی
قسمت هایی از کتاب عشق در سالهای قحطی (لذت متن)
روزها می گذشت و بی بی خیلی کم می آمد پیشم، منم کم می رفتم یا بهتره بگم اصلا نرفتم! من به زندگی تو عمارت عادت کرده بودم و داشتم وابسته ی آقا رئوف می شدم و دیگه به گذشته زیاد فکر نمی کردم و هر روز با بچه ی توی شکمم حرف می زدم. منتظر بودم تا زودتر در آغوشم بگیرمش. کودکی که شده بود همه ی وجودم، برام یه معجزه بود. یه نشانه بود؛ نشانه از روزای تنهایی و سختی که با اومدنش تمام می شد و روزای پر از عشق و شادی شروع می شد. شکمم روز به روز بزرگ تر می شد. اون روز خوب یادمه تو عمارت نشسته بودم که یهو دردم گرفت. به حساب خودم و بی بی باید دو هفته دیگه زایمان می کردم، اما دردم چیزی دیگه ای می گفت! آفت زود رفت دنبال قابله گفتم: «یکی هم بفرست با درشکه بره دنبال بی بی...» اطاعت کرد! دردم شروع شده بود هی می گرفت و هی ول می کرد. هول شده بودم. نمی دونستم باید چیکار کنم. می ترسیدم بلایی سر بچه ام بیاد. فقط دعا می خوندم. بدترین لحظات واسه یه زن این هست موقع زایمان تنها باشه؛ نه مادری، نه خواهری، نه دلسوزی. هیچکس نبود که آرومم کنه، یا بهم بگه چی کار کنم. فقط دعا می کردم. محمدم داشت می آمد. بچه ای که نیامده خودش اسمش رو آورده بود... قابله زودتر از بی بی رسید. دستور داد آب گرم کنند و آجر بیارن. بعد به آسیه گفت: «پارچه ی تمیز بیار». به آسیه گفتم: «از پارچه های سفید چیت که خودم کنار گذاشتم بیار.» قابله گفت: «وقت هست. هنوز وقتش نشده.» - دارم می میرم. درد دارم. قابله با بی خیالی چاییش رو هورت کشید و گفت: «باید نه دردت بگیره، اینا درد نیست که، تازه کسی از درد زایمان نمرده.