- فک نمی کنی سن عروسیت گذشته؟ برگشتم دیدم بالاچ پشت سرم ایستاده به خاطر عروسی لباس رسمی بلوچ پوشیده بود و ابهت دو چندانی پیدا کرده بود منم به زور مادربزرگم لباس بلوچی پوشیده بودم اما نذاشتم منو آرایش کنن خودم خودمو آرایش کرده بودم و راضی بودم می خواستم به خاطر همه بی توجهی هاش بهش لبخند نزنم اما نمی شد و دهنم تا بناگوش کش اومد. - من می خوام برم دانشگاه تیرماه کنکور می دم خدارو شکر بابام هم نیاز نداره یار و وفادار جمع کنه منو بده به کسی که اون ها باهاش هم پیمان شن. - تو دانشگاه به کجا می رسی؟ آخرش باید ازدواج کنی و بچه بیاری و بشوری و بپزی از شوهرت فرمان ببری. بهم برخورد و ناراحت گفتم: - فرمان ببرم! مگه من اسبم، می خوام رشته ی عکاسی بخونم الان هم بابام دوربین حرفه ای برام خریده یه دقیقه بی حرکت وایسا ازت عکس بگیرم. رفتم عقب و چندتا عکس با کادر خوب ازش انداختم بردم جلو نشونش دادم. - ببین چقد باحاله تو عکس لحظه ها ثبت می شه خیلی حس خوبیه. خندید و شیطنت بار گفت: - می خواستی ازم عکس بگیری این بهونه ها چیه! از اینکه مچمو گرفته بود سرخ شدم و جلوش عکس ها رو پاک کردم البته بعدش بلد بودم دوباره بازیابیشون کنم. - بیا پاک کردم خودشیفته، چقدر توهم داری تو پسرعمو، چی فکر می کنی با خودت! لباش کج شد و معلوم نبود داره می خنده یا داره سعی می کنه جلو روم نخنده مثلا پررو شم یهو باهاش احساس راحتی کردم بهش گفتم: - بالاچ یعنی تو دل خواهرت الان چی می گذره؟ - چی باید بگذره، اطاعت و شوهرداری.
خیلی چرت بود در تعجبم همچنین نوشته بی کیفیتی که نه توصیف داره نه فضا سلزی فقط گزارشه چطور چاپ میشه.
رمان خوبی بود. ۱۸۰ صفحه اولش که اصلا نمیتونی کتاب رو زمین بذاری. بس که شیرینه. ولی ای کاش نویسنده خودش چند بار کتاب رو میخوند و اصلاح میکرد. اسم پسر دایی لطیف بود بعدش احسان شد. تولد بالاچ یه جا ۱۸ اسفند نوشته شده بود یه جا ۲۵ اسفند.و...
خیلی چرت بود، کلادتعریف و گزارش بود، نه توصیف درستی نه فضاسازی. فقط انگار خاطره گفت.