نگاهم به میز جلوم و شیرینی های جورواجورش افتاد و دلم قار و قور کرد و یادم افتاد از صبح چیزی نخورده ام. یه دونه شیرینی با لذت توی دهنم گذاشتم و با صدای یه نفر سریع قورتش دادم، یه پسر جوون تقریبا هم سن و سال های خودم کنارم اومد و گفت: «سلام من مازیارم». نمی تونستم چیزی بگم . با یه لبخند نصفه ونیمه سلام کردم. یه پسر قدکوتاه سبزه با چشم های ریز که وقتی می خندید دیگه چشمی براش نمی موند. مازیار گفت: «خانم زیبا چه قدر رنگ موهات قشنگه.» - ممنونم مازیار دوباره می خواست حرف بزنه که سیروس اومد سر میزمون و مازیار هم سریع از اونجا رفت. سیروس با همون نگاه های دل فریبش بهم خیره شد و گفت: «حنا خانم مهمونی چطوره؟» نمی دونم چرا کنارش معذب بودم و خجالت می کشیدم. سرم رو زیر انداختم و گفتم: «ممنون، هم برای لباس هم برای دعوتتون». سیروس تک خنده ای کرد و گفت: «خواهش می کنم من باید از این که اومدی تشکر کنم! نمی دونم تا به حال کسی بهتون گفته خیلی خاص و جذابید؟» باورم نمی شد توی یه مهمونی با اون همه دختر رنگارنگ دو تا مرد پشت سر هم ازم تعریف کنن. رنگ به رنگ شدم و فقط لبخند زدم. نگاه کینه توزانه ی دلارام منو از اومدنم پشیمون کرد. انگار یه رویا بود اما حتی توی رویاهامم جرأت تصور همچین مهمونی باشکوه و زیبایی رو نمی کردم. نمی دونم چه قدر زمان برد که موزیک قطع شد و از خدمتکاری که مقابلم بود جای دستشویی رو پرسیدم. از جمعیت دور شدم و به پشت عمارت رفتم و توی دستشویی و یه آب به صورتم زدم تا از التهاب درونم کم بشه اما با دست های کسی دور کمرم سریع برگشتم. با دیدن مازیار ترسیدم.