به شکل دیوانه واری پیچیده، بسیار درخشان و کاملا بدیع.
با دقتی موشکافانه، نگارشی بسیار خوب و لطافت طبعی گزنده.
یک اثر کمدی سرزنده و طعنه آمیز.
در نیویورک، تاکسی ها کابوسی تمام عیارند. نمی دانم مردم چطور تحمل شان می کنند. شکایتم بابت صندلی های دل و روده بیرون ریخته شان نیست یا کمک فنرهای پیزوری یا پیچیدن به چپ های جنون آمیز؛ بلکه اعتقاد و ایمان عمومی رانندگان شان است.
آن سیک های مالزیایی، مسیحی های لبنانی، مسلمان های هارلمی، روس های جزیره ی کانی، هندوهای بنگالی، یهودی های بروکلینی، بودایی ها، زرتشتی ها و خدا می داند دیگر کدام مذاهب. همه شان باوری به سختی سنگ دارند که اگر دست روی بوق لکنتی ماشین شان بگذارند، دریای مقابل از هم شکافته می شود و راه برای شان باز می شود. شاید بگویید: «مردک، تو را چه به این حرف ها!»
بنابراین، در آن وقت شب باید می رفتم سوپرمارکت؛ در آن ساعتی که آدم به خودش می گوید: می روم و جنگی برمی گردم، در آن ساعت که تمام مادربزرگ های معقول یهودی، قاعدتا باید در خانه به بستر می رفتند یا برای مراسم راش هاشانا، یا هر اسم دیگری که داشت، ماهی مخصوص شکم پرشان را تدارک می دیدند یا شاید هم اصلا آن لشگر ننه بزرگ ها در گرندیونیون یهودی نبود، مسیحی بود یا تاتار به هر حال، خدا شاهد است که آن زنان سالخورده، از جمله بی کلاس ترین پیرزن ها در نوع خود بودند که اگر پا به پای شان جلو نمی رفتی، با چرخ دستی خرید می زدند له و لورده ات می کردند. من هم که خسته و کوفته ی راهی دور و دراز، نابلد، آهسته کار. مگر خدا به دادم می رسید...
درحال خواندی این کتاب هستم واصلانمیتونم ارتباط برقرارکنم